جاده نود
وبلاگی برای پر کردن حس تنهایم

 
همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر:
شغلمان را تغییر دهیم
مهاجرت كنیم
با افراد تازه ای آشنا شویم
ازدواج كنیم
فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر:
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم

و خسته می شویم وقتی:
می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند
زبان مشترك نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
می‌بینیم كودكانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر كنیم ...
با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد كه :
رئیسمان تغییر كند
شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر كنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض كند
یك ماشین شیك تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج كنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم ...

حقیقت این است كه برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كی؟

زندگی همواره پر از چالش است.
و مشکلات تمامی نخواهند داشت!

بهتر این است كه این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم كه با وجود همه این مسائل،
شاد و خوشبخت زندگی كنیم.

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 17:13 ::  نويسنده : فرزانه

 

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 16:59 ::  نويسنده : فرزانه

 


گل صداقت و راستگویی


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. 
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. 
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم. 
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید. 

بالاخره روز ملاقات فرا رسید. 
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. 
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 16:54 ::  نويسنده : فرزانه

 رابطه کش شلوار و پیشرفت‎


یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ...

نتیجه اخلاقی : اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 16:48 ::  نويسنده : فرزانه

 جهانگردی  آمریکایی  برای  دیدن  پارسایی  به  قاهره  رفت .  


با  کمال  شگفتی  دید  که   زاهد  در اتاقی  ساده  زندگی  می کند . اتاق  پُر  بود  از  کتاب  و  جز  میز  و صندلی  چیز دیگری دیده  نمیشد . 

جهانگرد  به  پارسا  گفت :  لوازم  منزلتان  کجاست ؟ 

 پارسا  گفت  :  مال  تو کجاست ؟  جهانگرد  گفت  :  من  اینجا  مسافرم .  پارسا  گفت :  من  هم  همینطور           

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:38 ::  نويسنده : فرزانه

 

 
من پذیرفتم شکست خویش را 
پند های قلب دور اندی


من پذیرفتم که عشق افسانه است 
این دل درد آشنا دیوانه است
 

 


میروم... 
میروم شاید فراموشت کنم 
با فراموشی هم آغوشت کنم
 


میروم از رفتن من شاد باش 
از عذاب دیدنم آزاد باش


گرچه تو تنها ترِ من میروی 
آرزو دارم ولی عاشق شوی
 

 


آرزو دارم بفهمی درد را 
تلخی برخورد های سرد را....


شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : فرزانه

 

 
تو به من احتیاج داری ومن خستم از تو بفهم درکم کن 

فکر نکن که دست و پاتو میبندم تو خودت مرد باش ترکم کن 

دیگه این عشق نیست دیوونه وقتی قلبت برام نمیلرزه 

چشمتو رو به هردمون واکن این یه عادت چقدر می ارزه 

هی نگو با تو من عوض میشم نگو میشه به عشق برگردم 

جلوی کی دروغ می بافی بچه من با تو زندگی کردم 

هر دوتامون مثل یه کوه یخیم همچی بین ما دوتا سرده 

به دلت شک نکن عزیزه دلم دیگه اون عشق برنمیگرده 

خودتم باورت نمیشه ولی بی منم میشه قصه رو سر کرد 

وقتی عادت کنی به تنهایی خیلی چیزارو میشه باور کرد 

هی نگو با تو من عوض میشم نگو میشه به عشق برگردم 


جلوی کی دروغ می بافی بچه من با تو زندگی کردم 
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:7 ::  نويسنده : فرزانه

 کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. 

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله
 
طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد
 
زد: خدایا کمکم کن !
 
 
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
 
 
- نجاتم بده خدای من!
 
- آیا به من ایمان داری؟
 
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام
 
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
 
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید
 
از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
 
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
 
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
 
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد
 
در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود
 
و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 20:49 ::  نويسنده : فرزانه

 


خلقت زن - شل سیلور استاین
 
 
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد. گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.
-اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد.
اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .
خداوند فرمود : نمی شود !! چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.
فرشته نزديک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .
آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد. ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است.
فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟
خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد. شما نابغه‌ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.
زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گريه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ايستند.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قيد و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،
با اينحال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند
زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند
خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد
فرشته پرسيد : چه عيبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند !
پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 11:2 ::  نويسنده : فرزانه

 

کوچه

 

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
 

در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:
 

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.
 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ «از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

 

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

 

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم! 

 

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : فرزانه

 

زنـدگی خـروسی

 


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت. تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاها


وعـده ی پــوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
یت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

 

 

 

سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 10:0 ::  نويسنده : فرزانه

 نظر بابا طاهرعریان در مورد اقدام گلشیفته فراهانی

 
 
به اینترنت بدیدم یک کلوزآپ / نمی دونم که اصل یا فتوشاپ
 
***********
 
اگر گشتن چو بابا نیمه عریون/ خدا را شکر شلوار پایشان بی
 
***********
 
پشیمونم بگو تقصیر مو چیست / گناه مو فقط حظٌ بصر بی
 
***********
 
تو بهر جایزه لغزیده پایت / در اینجا سوی بابا سنگش آیو
 
***********
 
به کافی نت روم آنجا ته وینم/ به اینترنت روم درجا ته وینم
 
***********
 
به هرچه آفریدی طالبی هست/ دل مو غنچه ی خندون پسنده
 
***********
 
ندونم حکمت این جلوه ها چیست/ خدایا مو برقصم با کدوم ساز
 
***********
 
گناه هر کسی بر خود نویسند/ چه باید کرد با مخلوق نادون
 
***********
 
ببخشا گر قصوری رفته از دست/ همش تقصیر این فیلتر شکن بی
پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 19:9 ::  نويسنده : فرزانه

 سازنده ترین کلمه گذشت است
آن را تمرین کن

پرمعنی ترین کلمه 
ما است
آن را به کار بر

عمیق ترین کلمه 
عشق است
به آن ارج بده

بی رحم ترین کلمه 
تنفر است
با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه 
من است
از آن حذر کن

ناپایدارترین کلمه 
خشم است
آن را فرو بر

بازدارنده ترین کلمه 
ترس است
با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه 
کار است
به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه 
طمع است
آن را بکش

سازنده ترین کلمه 
صبر است
برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه 
امید است
به آن امیدوار باش

ضعیف ترین کلمه 
حسرت است
حسرت کش نباش

تواناترین کلمه 
دانش است
آن را فرا گیر

محکم ترین کلمه 
پشتکار است
آن را داشته باش

سمی ترین کلمه 
شانس است
به امید آن نباش

لطیف ترین کلمه 
لبخند است
آن را حفظ کن

ضروری ترین کلمه 
تفاهم است
آن را ایجاد کن

سالم ترین کلمه 
سلامتی است
به آن اهمیت بده

اصلی ترین کلمه 
اعتماد است
به آن اعتماد کن

دوستانه ترین کلمه 
رفاقت است
از آن سو استفاده نکن

زیباترین کلمه 
راستی است
با آن روراست باش

زشت ترین کلمه 
تمسخر است
دوست داری با تو چنین شود؟!

موقر ترین کلمه 
احترام است
برایش ارزش قائل شو

آرامترین کلمه 
آرامش است
آرامش را دریاب



ادامه مطلب ...
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 19:50 ::  نويسنده : فرزانه

 


... بیاموزازهرآنچه میبینی


بلبل را ببین که حتی در قفس هم می‌خواند

پروانه را ببین که حتی با وجود کوتاهی عمر، از پرواز دست نمی‌کشد

طاووس را ببین که زشتی پاهایش، افسرده‌اش نساخته

زرافه را ببین که هرگز گردن‌کشی نمی‌کند

کرم را ببین که بی‌دست و پا بودنش، او را از حرکت باز نداشته

جغد را ببین که شب‌ها چگونه به مراقبه مشغول است

عقاب را ببین که چگونه چشمانش را به هدفش دوخته است

سگ را ببین که تو نجس می‌خوانیَش اما او به تو وفادار مانده

گوسفند را ببین که چگونه قربانی خوشی‌ها و ناخوشی‌های توست

زنبور را ببین که چگونه از گل شهد برمی‌آورد و از دشمن دمار

لاک‌پشت را ببین که چگونه شجاعانه به جای لاک دیگران در لاک خود پنهان شده

پشه را ببین که چگونه غرور و عظمت تو را در هم می‌شکند و خشم نهفته‌ات را بیرون می‌ریزد

ماهی را ببین که چگونه سودای کرمی کوچک او را به دام می‌اندازد

اسب را ببین که چگونه از روی نجابت به ولی نعمت خود خدمت می‌کند

وکرکس را نبین که پیوسته در انتظار مرگ دیگران است

طوطی را نبین چرا که بی‌اندیشه هر گفته‌ای را تکرار می‌کند

کفتار را نبین چرا که خفت ریزه‌خواری می‌کشد

ملخ را نبین چرا که تاراجگر زحمات دیگران است

عنکبوت را نبین چرا که تنها به فکر بنای خان? خود است

عقرب را نبین چرا که در دشواری‌ها به جای حل مسئله، حلال مسئله را می‌کشد

و پرندگان را ببین که چگونه به هنگام آشامیدن، نظری نیز به آسمان دارند
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : فرزانه

            

 


چهار دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی

رفته بودند وهيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند

روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند

به اين صورت که سر ورو شون رو کثيف کردند ومقداری هم با

پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند

سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندويک راست به پيش استاد رفتند

مسئله رو با استاد اينطورمطرح کردند:

که ديشب به يک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت

از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچرميشه

و اونا با هزار زحمت وهل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش واين بوده

که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و ازاستاد

انکار، آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين

4
نفرازطرف استاد برگزار بشه،

آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن

مشغول ميشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد

ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان

بايدهر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که

آنهابه خاطرداشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال ميل قبول ميکنند

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود:
.
.
.
1 )
نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره 
2 )
کدام لاستيک پنچر شده بود؟ 18 نمره 

الف) لاستيک سمت راست جلو
ب) لاستيک سمت چپ جلو 
ج) لاستيک سمت راست عقب 
د) لاستيك سمت چپ عقب

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : فرزانه

 


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند . .با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت:هیچ.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.. سالها بعد......
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.نگاهی به صورتحساب انداخت
جمله ای به چشمش خورد.
”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلی
چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 15:26 ::  نويسنده : فرزانه

 
حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ...
دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت ...
حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ...
زخم داشت و ننالید...
گریه کرد ؛ اما اشک نریخت ...
حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست !
حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود ... !!

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : فرزانه

 


دزدی مـال و دزدی دیـن

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...
مـلا و شـراب فـروش !

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

"پائولو کوئیلو"

حکایـت دو گـدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود...
مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه اینجا مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش.
در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟!

* گلدشتین یه فامیل معروف یهودیه


جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 19:24 ::  نويسنده : فرزانه

  1-. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر


2. قبل از جواب دادن فکر کن


3. هیچکس را تمسخر مکن

4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

5. خود برای خود، زن انتخاب کن

6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو

7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی

9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی

15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

22. هرگز ترشرو و بدخو مباش

23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین

26. چالاک باش تا هوشیار باشی

27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند

 

چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : فرزانه

 

خـدا را شکـر کنیـم

 

I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام


I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم


I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است



I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند



I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم



I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم



I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم


I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن



I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم


I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم



I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم




Thanks God... Thanks God... Thanks God

خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

 

 

پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, :: 13:21 ::  نويسنده : فرزانه

 

 



      

خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.
 
خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.
 
خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.
 
خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.
 
خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.
 
خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.
 
خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.
 
خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.
 
خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.
 
خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.
 
خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.
 
و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.
           

چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : فرزانه

 
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
همان يك لحظه اول ، كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان ، جهانرا با همه زيبايي و زشتي ، برروي يكدیگر ، ويرانه ميكردم 
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم ، نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پيمانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
كه ميديدم يكي عريان و لرزان و ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمانرا واژگون مستانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
نه طاعت ميپذيرفتم ،نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده ،پاره پاره در كف زاهد نمايان ،سبحه صد دانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان ،هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو ،آواره و ديوانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اكر من جاي او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپاي وجود بي وفا معشوق را ، پروانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي ،تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد ،گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه ميكردم .

عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
كه ميديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش ،بجز انديشهعشق و وفا ، معدوم هر فكري ، در اين دنياي پر افسانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم .
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد ، وگرنه من بجاي او چو بودم ،يكنفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !

یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : فرزانه

 بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم


اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود


کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم


دنیا را ببین

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

****

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت


بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه


بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچ

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

*****

بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه


بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه


بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمه


بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره



بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم


شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : فرزانه

 
 زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.

 زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی اش چون شهد.

 زندگی، بغض فـروخورده نیست.

 زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست.

 زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.

 زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.

 زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ.

 زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.

 زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست.

 زندگی، شـــوق وصال یار است.

 زندگی، لحظه دیدار به هنگامـــه یاس.

 زندگی، تکیه زدن بر یــار است.

 زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.

 زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.

 زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا.

 زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.

 زندگی، اوج درخشندگــــی مهتــاب است.

 زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است.

 زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.

 زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.

 زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، كه چقدر شیـــرین است.

 زندگی، خاطره یک شب خوش، زیر نور مهتاب، روی یک نیمکت چوبی سبز، ثبت در سینه است.

 زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.

 زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.

 زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.

 زندگی، گاه شده است که برد بیراهم.

 زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد.

جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 16:46 ::  نويسنده : فرزانه

 

جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : فرزانه

  

>> یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"*
>> 
>> *خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!*
 
>>> *افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظرقحطی زده می آمدند.. 
 آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..*
 
>> *مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"*
 
>> *آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!*
 
>> *افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"*
 
>> *خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"*
 
>> *تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد.
>> ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال كنید*
>> 
>> *من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را  با شما تقسیم کنم!*
 
>> نتیجه زندگی ، چیزهایی نیست که جمع میکنیم
>> بلکه
>> قلبهایی است که جذب میکنیم
>> 
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : فرزانه

  


نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
 
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
 
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
 
به خیالش قندم
 
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
 
ای دو صد نور به قبرش بارد
 
مگس خوبی بود
 
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
 
مگسی را کشتم
مرحوم حسین پناهی
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : فرزانه

300 

 
 نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : فرزانه

  

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد    که به سرش خورد و اونو کشت
 
   جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
 
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
 
   بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون    روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
 
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش    مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
 
- - - - - - - - - - - -    - - - - - - - - -
 
 
گذشته شما هرچی که باشه،هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه (دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشیداده
:
*خدا پشت پنجره ایست
جمعه 11 آذر 1390برچسب:, :: 23:46 ::  نويسنده : فرزانه

 اگر همه آرزوها برآورده می شد ، هیچ آرزوئی برآورده نمی شد. یونسکو



مقام عالی انسانی در برابر شماست. آن را بدست آورید. شیللر



به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد. شیلون



اسطوره ها زاینده اند ! آنان برای فرزندان سرزمین خویش همواره امید به ارمغان می آورند . ارد بزرگ



اگرآنچه انجام می دهید،ناحق باشد،موفقیتی کسب نخواهید کرد. توماس کارلایل. فیلسوف اسکاتلندی



وقتی که رویا می بینم ، احساس جوانی می کنم. الیزابت کوتورث



سردمداران برای آنکه به توفان مردم گرفتار نشوند باید با امواج دریای آدمیان هماهنگ گردند .مهار دریا غیر ممکن است کسانی که فکر می کنند مردم را با امکانات خود مهار کرده اند دیر یا زود گم می شوند . ارد بزرگ



لازمه موفقیت ،در توانائی تمرکز انرژی ذهنی و جسمی وبدون وقفه بروی یک مسئله است بی آنکه احساس خستگی کنید. توماس ادیسون



آموزش توانسته است جمعیت فراوانی را باسواد کند، امانتوانسته است، به آنها بگوید چه بخوانند. جی.تراولیان



فرمانروای شایسته به فکر انتقام از مردم خویش نیست . ارد بزرگ



لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز



هرگز هیچ هدفی را رها مکنید، مگر اینکه ابتدا قدم مثبتی درجهت تحقق آن برداشته باشید . آنتونی رابینز



مهم نیست چه کسی هستید ، چه شغلی دارید یا چگونه وقت خود را می گذرانید . هر روزه فرصت های بی شماری در اختیار دارید تا زندگی اطرافیان خود را از خود متاثر سازید . چه آنانی که می شناسید شان و چه آنان که برایتان بیگانه اند چگونه؟ به عشق و شور زندگی خویش اجازه دهید خودش را ظاهر کند. از طریق کلمات ، چشمان ، اعمال ، و حتی با زبان بی زبانی قلبتان. نمود و ظهور عشق و شور زندگی در شما دعوتی است از دیگران تا عشق و شور زندگی آنان نیز خود را نشان دهد . باربارا دی آنجلیس



انتخابات درست و سازنده ، ناجی کشور و نادیده گرفتن آن ، پگاه رستاخیزی هولناک است . ارد بزرگ

سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : فرزانه

  دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 

 
 
آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر
 
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
دشوارترین قدم، همان قدم اول است .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
شهریاری که نداند شب مردمانش چگونه به
صبح میرسد
گورکن گمنامی است که دل به دفن دانایی
بسته است
مردمان من امانت آسمانند بر این خاک تلخ
مردمان من خان و مان من اند
کوروش بزرگ
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
شهریاری که نداند شب مردمانش چگونه به
صبح میرسد
گورکن گمنامی است که دل به دفن دانایی
بسته است
مردمان من امانت آسمانند بر این خاک تلخ
مردمان من خان و مان من اند
کوروش بزرگ
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 

 
 
باورها و هر آنچه از دیدگان اندیشه هایمان می گذرد را به زنجیر می کشند..
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است
“کورش بزرگ”
 
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
بیادتان مى آورم تا همیشه بدانید که زیباترین منش آدمى ، محبت اوست پس ؛محبت کنید چه به دوست ، چه به دشمن! که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست. “کوروش بزرگ”

دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 11:21 ::  نويسنده : فرزانه

پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 11:8 ::  نويسنده : فرزانه

 

 

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم
شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روان‌پزشک گفت ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟!!

********
1.راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست!!!
2.در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي !!!
3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست...    

سخن روز :  مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم .ویلیام جیمز
سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : فرزانه

  تا وقتی رفیقشون تو حبس حریف به احترامش بازی نمی کنن !

سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن

که شبیه باباهاشون بشن

نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !

@@@@@@

سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!

@@@@@@

سلامتی اونی که هنوز یه جرعه معرفت تو وجودش هست که یاد یعضی ها کنه


@@@@@@

به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس
 
حریف به احترامش بازی
 نمی کنن !

@@@@@@

.ه سلامتی همه اونایی که به سلامتی رفیق و نامرد و هرکسی میرن

 بالا ولی هیچکی به سلامتیشون فکر هم نمیکنه ... 


@@@@@@

سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه . . .

@@@@@@

به سلامتی دوست خوبی که

مثل خط سفید وسط جاده است,

تکه تکه میشه

ولی بازم پا به پات میاد

@@@@@@

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نزاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

@@@@@@

به سلامتی اون رفتگری که تو این هوا داره به عشق زن بچش

کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره . . .

@@@@@@

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه . . .

@@@@@@

به سلامتی همه باباهایی که

رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه !

@@@@@@

سلامتی مادر

که وقتی غذا سر سفره کم بیاد

اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه . . .

@@@@@@

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!

@@@@@@

.به سلامتي اون بچه اي که بعد از شيمي درماني از پدرش ميپرسه شبيه رونالدو شدم يا

روبرتو کارلوس...؟


و به سلامتي اون پدري که بهش گفت از هردوشون خوشتيپ تر شدي...

@@@@@@

به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده

@@@@@@

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که

بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند . . .

@@@@@@

.به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه

میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،


اما بچه اش خجالت میکشه

به دوستاش بگه این پدرمه

@@@@@@

به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد !

@@@@@@

.*به سلامتی لرزش دست های پیر پدر 

@@@@@@

.سلامتی بابایی که دختر کوچولوش زنگ زد بهش گفت: ..

بابا داری میای خونه پاستیل میخری؟؟؟ ..

جیبشو نگاه کرد و دید نمیتونه...!! ... ..

ماشینشو زد کنار خیابون پیاده شد آروم و با خجالت گفت : ..

مسافر ، مسافر 2 نفر .. ونک ، آزادی


@@@@@@

به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره

به راننده گفت :پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن….!

@@@@@@

سلامتی نوشابه که خانواده داره و خیلی ها ندارن !

@@@@@@

به سلامتی بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه . . .

@@@@@@

به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با شلوار کردی دور زد

@@@@@@

.به سلامتی اونی که یه دنیا ارزش داره

@@@@@@

گل آفتابگردان را گفتند:

چراشبها سرت را پایین می اندازی؟

گفت :ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم

به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند . . .

@@@@@@

به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوس دارن . . .

@@@@@@

به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :

اون رفیق منه

وقتی باختم گفت :

من رفیقتم  . . .

@@@@@@

به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون

هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه . . .

دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 11:34 ::  نويسنده : فرزانه

 

 نصیحت زرتشت

1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر


2. قبل از جواب دادن فکر کن


3. هیچکس را تمسخر مکن


4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور


5. خود برای خود، زن انتخاب کن


6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو


7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما


8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی


9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش


10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی


11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی


12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی


13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی


14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی


15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی


16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی


17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی


18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی


19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی


20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی


21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز


22. هرگز ترشرو و بدخو مباش


23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند


24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده


25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین


26. چالاک باش تا هوشیار باشی


27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی


28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری


29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد


30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند

شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 11:16 ::  نويسنده : فرزانه

 


میمون هایی که "ترسیدن" را یاد گرفتند


میمون هایی که از مار نمی ترسیدند را در کنار مار ها قرار دادند در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند. با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند "یاد گرفتند" که از مار بترسند. نتیجه عجیب تر این آزمایش این بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مار ها نمی ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها آنها هم از مارها ترسیدند.

نتیجه: ما از بعضی از چیزها می ترسیم چون آنها را با چیزهای دیگری در ذهن مان به یکدیگر مرتبط می کنیم. مثلآ یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی از تاریکی خواهد ترسید.
 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند

چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند.

نتیجه:
ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلآ عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می شوند وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد، نه عادت های بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود، همه چیز پله پله انجام می شود. مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید.
 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


موش های شناگری که غرق شدند

این بار تعدادی موش های صحرایی که بعضی آنها می توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اینکه آنها را در آب بیاندازند با کلک این باور غلط را در موش ها به وجود آوردند که آنها گیر افتاده اند. خیلی از موش ها تنها پس از چند دقیقه بعد از شنا کردن غرق شدند. نه چون نمی توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر می کردند گیر کرده اند ناامید شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.

نتیجه:
وقتی همه چیز به آن طور که می خواهیم پیش می رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش می کنیم. اما بعد از اینکه سر وکله مشکلات بزرگ و کوچک پیدا می شود ناامید شده و دست از تلاش کردن بر می داریم، با وجود اینکه توان انجام آن را داریم.

 

 

شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 11:10 ::  نويسنده : فرزانه

 

 
آیا كلبه شماهم در حال سوختن است؟
 
 
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،
تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،
تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد
«من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،
جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 19:48 ::  نويسنده : فرزانه

 

 

"قلب زنان جهان را می چرخاند!"

 
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.
شش روز می گذشت ….
 
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:
چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
 
قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را
 
که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند
 
و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
 
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
 
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
 
فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
 
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید چون زن ها “واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند..
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن
 
و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
 
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
 
خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
 
فرشته پرسید:چه عیبی ؟
 
خداوند گفت: "قدر خودش را نمی داند."
جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : فرزانه

 

مادر قدیم
 
گویند مرا چو زاد مادر
 
پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من
 
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
 
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
 
الفاظ نهاد و گفتن اموخت
لبخند نهاد بر لب من
 
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
 
تا هستم و هست دارمش دوست
(ایرج میرزا)
 
 
 
 
 
 
مادر جدید
 
گویند مرا چو زاد مادر
 
روی کاناپه لمیدن آموخت
شبها بر ماهواره تا صبح
 
بنشست و کلیپ دیدن آموخت
بر چهره سبوس و ماست مالید
 
تا شیوه ی خوشگلیدن آموخت
بنمود تتو دو ابروی خویش
 
تا رسم کمان کشیدن آموخت
هر ماه برفت نزد جراح
 
آیین چروک چیدن آموخت
دستم بگرفت و برد بازار
 
همواره طلا خریدن آموخت
با قوم خودش همیشه پیوند
 
از قوم شوهر بریدن آموخت
آسوده نشست و با اس ام اس
 
جکهای خفن چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز
 
از پیک مدد رسیدن آموخت
پای تلفن دو ساعت و نیم
 
گل گفتن و گل شنیدن آموخت
بابام چو آمد از سر کار
 
بیماری و قد خمیدن آموخت
جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 19:25 ::  نويسنده : فرزانه

     قصه‌ آدم، قصه‌ یك‌ دل‌ است‌ و یك‌ نردبان.    قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و یك‌ نشانی. قصه‌ جست‌و جو.قصه‌ از هر كجا تا او.     قصه‌ آدم، قصه‌ پیله‌ است‌ و پروانه، قصة‌ تنیدن‌ و پاره‌ كردن.   قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز... من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛     قص...

جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 9:51 ::  نويسنده : فرزانه

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جاده نود و آدرس فرزانهجون.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 16243
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1