جاده نود
وبلاگی برای پر کردن حس تنهایم
جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 17:13 :: نويسنده : فرزانه
جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : فرزانه رابطه کش شلوار و پیشرفت
جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : فرزانه جهانگردی آمریکایی برای دیدن پارسایی به قاهره رفت . با کمال شگفتی دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند . اتاق پُر بود از کتاب و جز میز و صندلی چیز دیگری دیده نمیشد .
جهانگرد به پارسا گفت : لوازم منزلتان کجاست ؟
پارسا گفت : مال تو کجاست ؟ جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم . پارسا گفت : من هم همینطور
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:38 :: نويسنده : فرزانه
من پذیرفتم شکست خویش را
پند های قلب دور اندی
میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:34 :: نويسنده : فرزانه
تو به من احتیاج داری ومن خستم از تو بفهم درکم کن
فکر نکن که دست و پاتو میبندم تو خودت مرد باش ترکم کن دیگه این عشق نیست دیوونه وقتی قلبت برام نمیلرزه چشمتو رو به هردمون واکن این یه عادت چقدر می ارزه هی نگو با تو من عوض میشم نگو میشه به عشق برگردم جلوی کی دروغ می بافی بچه من با تو زندگی کردم هر دوتامون مثل یه کوه یخیم همچی بین ما دوتا سرده به دلت شک نکن عزیزه دلم دیگه اون عشق برنمیگرده خودتم باورت نمیشه ولی بی منم میشه قصه رو سر کرد وقتی عادت کنی به تنهایی خیلی چیزارو میشه باور کرد هی نگو با تو من عوض میشم نگو میشه به عشق برگردم جلوی کی دروغ می بافی بچه من با تو زندگی کردم شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : فرزانه کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله
طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : فرزانه
پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 11:2 :: نويسنده : فرزانه کوچه
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه كه بودم. در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشۀ ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی: ـ «از این عشق حذر كن! لحظهای چند بر این آب نظر كن، آب، آیینۀ عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد، تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .» تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشكی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه كشیدم. نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 18:10 :: نويسنده : فرزانه درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|