جاده نود
وبلاگی برای پر کردن حس تنهایم

 

 



      

خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.
 
خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.
 
خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.
 
خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.
 
خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.
 
خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.
 
خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.
 
خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.
 
خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.
 
خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.
 
خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.
 
و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.
           

چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : فرزانه

 
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
همان يك لحظه اول ، كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان ، جهانرا با همه زيبايي و زشتي ، برروي يكدیگر ، ويرانه ميكردم 
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم ، نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پيمانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
كه ميديدم يكي عريان و لرزان و ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمانرا واژگون مستانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
نه طاعت ميپذيرفتم ،نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده ،پاره پاره در كف زاهد نمايان ،سبحه صد دانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان ،هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو ،آواره و ديوانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اكر من جاي او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپاي وجود بي وفا معشوق را ، پروانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي ،تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد ،گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه ميكردم .

عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
كه ميديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش ،بجز انديشهعشق و وفا ، معدوم هر فكري ، در اين دنياي پر افسانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم .
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد ، وگرنه من بجاي او چو بودم ،يكنفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !

یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : فرزانه

 بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم


اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود


کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم


دنیا را ببین

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

****

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت


بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه


بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچ

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

*****

بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه


بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه


بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمه


بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره



بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم


شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : فرزانه

 
 زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.

 زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی اش چون شهد.

 زندگی، بغض فـروخورده نیست.

 زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست.

 زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.

 زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.

 زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ.

 زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.

 زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست.

 زندگی، شـــوق وصال یار است.

 زندگی، لحظه دیدار به هنگامـــه یاس.

 زندگی، تکیه زدن بر یــار است.

 زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.

 زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.

 زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا.

 زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.

 زندگی، اوج درخشندگــــی مهتــاب است.

 زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است.

 زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.

 زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.

 زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، كه چقدر شیـــرین است.

 زندگی، خاطره یک شب خوش، زیر نور مهتاب، روی یک نیمکت چوبی سبز، ثبت در سینه است.

 زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.

 زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.

 زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.

 زندگی، گاه شده است که برد بیراهم.

 زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد.

جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 16:46 ::  نويسنده : فرزانه

 

جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : فرزانه

  

>> یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"*
>> 
>> *خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!*
 
>>> *افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظرقحطی زده می آمدند.. 
 آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..*
 
>> *مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"*
 
>> *آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!*
 
>> *افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"*
 
>> *خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"*
 
>> *تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد.
>> ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال كنید*
>> 
>> *من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را  با شما تقسیم کنم!*
 
>> نتیجه زندگی ، چیزهایی نیست که جمع میکنیم
>> بلکه
>> قلبهایی است که جذب میکنیم
>> 
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : فرزانه

  


نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
 
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
 
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
 
به خیالش قندم
 
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
 
ای دو صد نور به قبرش بارد
 
مگس خوبی بود
 
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
 
مگسی را کشتم
مرحوم حسین پناهی
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : فرزانه

300 

 
 نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : فرزانه

  

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد    که به سرش خورد و اونو کشت
 
   جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
 
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
 
   بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون    روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
 
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش    مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
 
- - - - - - - - - - - -    - - - - - - - - -
 
 
گذشته شما هرچی که باشه،هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه (دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشیداده
:
*خدا پشت پنجره ایست
جمعه 11 آذر 1390برچسب:, :: 23:46 ::  نويسنده : فرزانه

 اگر همه آرزوها برآورده می شد ، هیچ آرزوئی برآورده نمی شد. یونسکو



مقام عالی انسانی در برابر شماست. آن را بدست آورید. شیللر



به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد. شیلون



اسطوره ها زاینده اند ! آنان برای فرزندان سرزمین خویش همواره امید به ارمغان می آورند . ارد بزرگ



اگرآنچه انجام می دهید،ناحق باشد،موفقیتی کسب نخواهید کرد. توماس کارلایل. فیلسوف اسکاتلندی



وقتی که رویا می بینم ، احساس جوانی می کنم. الیزابت کوتورث



سردمداران برای آنکه به توفان مردم گرفتار نشوند باید با امواج دریای آدمیان هماهنگ گردند .مهار دریا غیر ممکن است کسانی که فکر می کنند مردم را با امکانات خود مهار کرده اند دیر یا زود گم می شوند . ارد بزرگ



لازمه موفقیت ،در توانائی تمرکز انرژی ذهنی و جسمی وبدون وقفه بروی یک مسئله است بی آنکه احساس خستگی کنید. توماس ادیسون



آموزش توانسته است جمعیت فراوانی را باسواد کند، امانتوانسته است، به آنها بگوید چه بخوانند. جی.تراولیان



فرمانروای شایسته به فکر انتقام از مردم خویش نیست . ارد بزرگ



لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز



هرگز هیچ هدفی را رها مکنید، مگر اینکه ابتدا قدم مثبتی درجهت تحقق آن برداشته باشید . آنتونی رابینز



مهم نیست چه کسی هستید ، چه شغلی دارید یا چگونه وقت خود را می گذرانید . هر روزه فرصت های بی شماری در اختیار دارید تا زندگی اطرافیان خود را از خود متاثر سازید . چه آنانی که می شناسید شان و چه آنان که برایتان بیگانه اند چگونه؟ به عشق و شور زندگی خویش اجازه دهید خودش را ظاهر کند. از طریق کلمات ، چشمان ، اعمال ، و حتی با زبان بی زبانی قلبتان. نمود و ظهور عشق و شور زندگی در شما دعوتی است از دیگران تا عشق و شور زندگی آنان نیز خود را نشان دهد . باربارا دی آنجلیس



انتخابات درست و سازنده ، ناجی کشور و نادیده گرفتن آن ، پگاه رستاخیزی هولناک است . ارد بزرگ

سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : فرزانه
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جاده نود و آدرس فرزانهجون.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 16351
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1